بلاخره ما رو تا آبادان بردن ! هی رفتیم دیدیم نمی رسیم به اصفهان !! رفیتم دزفول بعدش به شوشتر که خیلی خوش گذشت بعدشم اهواز و آبادان ُ شوش و .. در شوش هم حضرت دانیال بود ی دوست خانوادگی که در شوشتر زندگی می کردن وقتی فهمیدن ما شوشتریم به زور دعوتمون کردن و ی ناهار رفتیم خودنشون خانواده ی خونگرمی بودن من ندیده بودمشون کمتر از فوق لیسانس تو خانوادشون نداشتن !خلاصه رفتیم آبادان برای ماهی ! بیرون بازار ماهی فروشا که واستاده بودم خانم عربی رو دیدم کلی حرف زدیم بهم گفت اون ور دریاچه رو می بینی ؟ اونجا عــراق ِ ! الهی ی حس ِعجیبی داشت چقد نزدیک بودم به کربلا اما دریغ که نمی تونستم برم حالم گرفت !! ایشاا.. قسمت همه بشه
به به